بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده ای دارد
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده ای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون که می خواهد دلت نذر تأمل کن
ز اسرار لبش آگه نی ام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیده ای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلی گردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیده ای دارد
ز هستی تا اثر داری چه گفت وگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیده ای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده ای دارد
خزان فرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دل گردیده ای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیده ای دارد
چو موج گوهر از من یک تپش جرات نمی بالد
جنون ناتوانان شور آرامیده ای دارد
رضای دوست می جویم طریق سجده می پویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیده ای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیده ای دارد