هرچند دل از وصل قدح نوش نباشد
رحمی که زیاد تو فراموش نباشد
حرفی که بود بی اثر ساز دعایت
یارب به زبان ناید و در گوش نباشد
جایی که به گردش زند انداز نگاهت
چندان که نظرکار کند هوش نباشد
آنجا که ادب قابل دیدارپرستی ست
واکردن مژگان کم از آغوش نباشد
در دیر محبت که ادب آینه دارست
خاموش به آن شعله که خاموش نباشد
گویند به صحرای قیامت سحری هست
یارب که جز آن صبح بناگوش نباشد
خلقی ست خجالت کش مخموری و مستی
این خمکده را غیر عرق جوش نباشد
سر تا قدم وضع حباب است خمیدن
حمال نفس جز به چنین دوش نباشد
بیدل چه خیال است کمال تو نهفتن
آیینهٔ خورشید نمد پوش نباشد