مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نی اند چون صدف از شور این محیط آگاه
ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگ باختگان
شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد
شکستگان همه تن ناله های خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو
که خاکساری و آزادگی هم آغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع
که عکس و آینه با یکدگر نمی جوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیه روزی
مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخ چشمی خویشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن
حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند