تا نفس ما ومن غبارنبود
همه بودیم و غیر یار نبود
نخل این باغ را به کسوت شمع
جز گداز خود آبیار نبود
سعی پرواز آشیان گم کرد
بی پر و بالی آشکار نبود
عالم آیینه خانهٔ سوداست
جز به خود هیچکس دچار نبود
هر حبابی که بازکرد آغوش
غیر درباب بی کنار نبود
چه حنا رنگ ناز بیرون داد
دست ما نیز بی نگار نبود
وهم بی پردگی قیامت کرد
نغمهٔ کس برون تار نبود
عثثبق از هرچه خواست شور انگیخت
خاک ما قابل غبار نبود
انتظار گل دگر داریم
اینقدر رنگ و بو بهار نبود
سیر بام سپهر هم کردیم
این هواها و هوای یار نبود
حلقه گشتیم لیک بر در یاس
خلوتی داشتیم و بار نبود
محرمی چشم ما ز ما پوشید
چه توان کرد پرده دار نبود
نشنیدیم بوی زنده دلی
ششجهت غیریک مزار نبود
غم تیمار جسم باید خورد
رنج ما ناقه بود بار نبود
عجز جز زیر پاکجا تازد
سایه آخر شترسوار نبود
هیچکس قدر زندگی نشناخت
وصل ما مردن انتظار نبود
عالمی در خیال عشق و هوس
کارها کرد و هیچ کار نبود
اینکه مختار فعل نیک و بدیم
بیدل آیین اختیار نبود