بی تأمل در دم پیری مده بیرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست
راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس
صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس
ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش
چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس
گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون
یا ز تنگی می تپد در سینهٔ مجنون نفس ؟
بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم
غنچه وارم برنمی آید ز موج خون نفس
آه از شام جوانی صبح پیری ریختند
آنچه می زد بال عشرت می زند اکنون نفس
شعله ای دارد چراغ زندگی کز وحشتش
در درون دل تمنا می تپد بیرون نفس
فیضها می باید از حرف بزرگان گل کند
صبح روشن می شود تا می زند گردون نفس
خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ
تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس