چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها
که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها
غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع
کجاست دیدهٔ آیینه را غنودنها
ز امتحان محبت درآتشیم همه
چو عود سوختن ماست آزمودنها
دمی که جلوه ادا فهم مدعا باشد
گشودن مژه هم مفت لب گشودنها
مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط
که بیش می شود این زنگ از زدودنها
گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست
زبان نمی رسد الماس را ز سودنها
کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک
مجو چوکاشتن آسانی از درودنها
مباش هرزه نوای بساط کج فهمان
که ترسم آفت نفرین کشد ستودنها
تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست
که سرخرویی چشم آورد غنودنها
نی ام چو ماه نو از آفت کمال ایمن
همان به کاستنم می برد فزودنها
فریب فرصت هستی مخورکه همچو شرار
نهفتنی ست اگر هست وانمودنها
درین محیط که نقد فسوس گوهر اوست
کفی پر آبله کن چون صدف ز سودنها
سراغ جیب سلامت نمی توان دریافت
مگر زکسوت بی رنگ هیچ بودنها
گرهگشای سخنور سخن بود بیدل
به ناخنی نفتدکار لب گشودنها