سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزمش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت گر چه ماند بسی
متاعی به از عمر جاوید نیست
ولی آن درین عالم امید نیست
در او زیرکی عمر جاوید یافت
که زنده ازو امید تافت
چو اسپهبدان بی سکندر شدند
جدا زو چو تن های بی سر شدند
فتادند در جیب جان کرده چاک
چو تن های سر رفته در خون و خاک
بکردند آنچه اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین می نمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
صدای نفیر از فلک برگذشت
زهاب سرشک از سمک درگذشت
ز بس خاست دود از دل یک به یک
پر از دود گشت از سما تا سمک
ز بس ظلمت و دود بر هم نشست
در صبح بر روی خورشید بست
چو دیدند از آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
ز مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
چو مهد زرش گشت آرام جای
بزرگ سپه خاست گریان به پای
به دانش حجاب از میان برگرفت
به دانا حکیمان سخن درگرفت
که امروز روز زبان آوریست
درین قصه وقت سخن گستریست
ز حکمت بسازید هنگامه ای
کنید املیی موعظت نامه ای
که غمدیدگان را تسلی دهد
مثال مثوبت به عقبی دهد