نوبهاران خلیفه بغداد
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
داشت در پرده شاهدی نوخیز
در ترنم ز پسته شکر ریز
چون گرفتی چو زهره در بر چنگ
چنگ زهره فتادی از آهنگ
با غلام خلیفه کز خوبی
بود مهر سپهر محبوبی
داشت چندان تعلق خاطر
که نبودی به حال خود حاضر
هر دو مفتون یکدگر بودند
بلکه مجنون یکدگر بودند
بودشان صد نگاهبان بر سر
مانع وصلشان ز یکدیگر
طاقت ماه پردگی شد طاق
زآتش اشتیاق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوایی ساخت
چنگ را بر همان نوا بنواخت
کرد قولی به عشقبازی ساز
پس بر آن قول برکشید آواز
کآخر ای چرخ بی وفایی چند
روح کاهی و عمر سایی چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرم
شرم می آیدم ز مهر تو شرم
به که یکدم به خویش پردازم
چاره کار خویشتن سازم
بود در پرده دلبر دیگر
همچو او پرده ساز و رامشگر
گفت هر سو کسان به غمازی
چاره خود چگونه می سازی
پرده از پیش چاک زد که چنین
شد چو ماهی و ماه دجله نشین
همچو مه خویش را در آب انداخت
همچو ماهی به غوطه خواری ساخت
بود استاده آن غلام آنجا
جانی از هجر تلخکام آنجا
خویشتن را چو وی در آب افکند
کرد ساعد به گردنش پیوند
دست در گردن هم آورده
رخ نهفتند هر دو در پرده
هر دو رستند از منی و تویی
دست شستند از غبار دویی
جامی آیین عاشقی این است
مهر اینست و مابقی کین است
گر به دریای عشق داری روی
همچو اینان ز خویش دست بشوی