نی باد و ز باد گرم روتر
نی سیل و ز سیل تیزدوتر
ننهاده هنوز چشم بر هم
پیوست چو کعبه رو به زمزم
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
چون خضر به چشمه سار پیوست
خورد آبی و خضروار بنشست
لیلی گفتش که از کجایی
کاید ز تو بوی آشنایی
گفتا که ز خاک پاک نجدم
کحل بصر است خاک نجدم
زان خاک سرشته شد گل من
زان گل شگفد چو گل دل من
لیلی گفتا که تلخکامی
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچت به وی آشناییی هست
امکان زبان گشاییی هست
گفتا بلی آشنای اویم
سر در کنف وفای اویم
بسته کمرم به دوستداریش
بگشاده زبان به غمگساریش
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم
لیلی گفتا که در چه کار است
گفتا که ز درد عشق زار است
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده
گه قافیه خوان فراز سنگی
سنگ از جگرش گرفته رنگی
گه زمزمه گو به کنج غاری
بر چهره او غم غباری
لیلی گفتا که ای خردمند
دانی که به عشق کیست در بند
گفتا آری به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی
لیلی جویان به پای خیزد
لیلی گویان سرشک ریزد
از هر چه نهد فلک به خوانش
این نام بود غذای جانش
او را به زبان همین رود نام
واو را ز زبان همین بود کام
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که منم مراد جانش
وان نام من است بر زبانش
از درد من است سینه اش داغ
وز یاد من است خاطرش باغ
سرمایه سوز او منم من
روشن کن روز او منم من
من نیز به جان خراب اویم
بر آتش غم کباب اویم
واو بی خبر از خرابی من
غافل ز جگرکبابی من
جانم به فدات اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی
درجی دارم به خون نوشته
بیرون و درون به خون سرشته
خواهم ببری ز روی یاری
آن را و به دست او سپاری
آیین وفا گری کنی ساز
وآری سوی من جواب آن باز
دردی ببری و داغی آری
شمعی بدهی چراغی آری
برخاست به پای آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پر درد
منت دارم به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
هر حرفی ازان به چشم مجنون
جانیست به قدر بلکه افزون
لطفی به ازین همی ندانم
کین ملطفه را به وی رسانم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وان نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی زان روز کز تو فردم
چون مو زارم چو کاه زردم
وانگاه آن را به نامه بر داد
با دلبر نامور فرستاد
چون نامه بر آن گرفته برجست
بر ناقه رهنورد بنشست
شد راحله تاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی کم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
از وی اثری نیافت آنجا
زین غم جگرش شکافت آنجا
زد گام به سایه گاه سنگی
کاساید ازان طلب درنگی
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد ز دست داده
در خواب نه لیک چشم بسته
بیدار ولی ز خویش رسته
جسمش اینجا و جان دگر جای
پیدا اینجا نهادن گر جای
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایره سپهر بیرون
از دعوی عاشقی بریده
وز معشوقی عنان کشیده
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هر چند حیله انگیخت
تا بود که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازان صدایی
لیلی گویان حدی همی کرد
وان دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
وآمد به خود از سماع آن نام
گفتا تو کیی و این چه نام است
زین نام مراد تو کدام است
گفتا که منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی
لیلی که بود انیس جانت
بینایی چشم خونفشانت
گفتا که ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته
هر دم به زبان چه آری این نام
گستاخ چرا شماری این نام
زد لاف که من زبان اویم
گویا شده ترجمان اویم
اینک به کف نیازم اکنون
از وی رقمی چو در مکنون
خیز و بستان که نامه اوست
یک رشح ز نوک خامه اوست
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
پیشش ز سر نیاز بنشست
وان حرف وفا گرفتش از دست
چون بر سر نامه نام او دید
بوسید و به چشم خویش مالید
زد نکهت وصل بر دماغش
بنشاند نسیم آن چراغش
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی خودی به خود باز
این نغمه شوق کرد آغاز
کین نامه ز غنچه مراد است
زو در دل تنگ صد گشاد است
از خوان وفاست یک نواله
گشته به من گدا حواله
سربسته چو ناف مشکبار است
گویی که ز چین زلف یار است
تعویذ دل رمیدگان است
طومار بلاکشیدگان است
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامه سعادت
وان دم که گشاد نامه را سر
سر برزد ازو نوای دیگر
کین نامه نه نامه نوبهاریست
از باغ امل بنفشه زاریست
نقشیست به کلک دلنوازی
آرایش لوح چاره سازی
دلکش رقمیست نو رسیده
بر صفحه آرزو کشیده
صفهاش کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری ازان به سوی خانه
برده دل بی دلان چو دانه
زان نامه دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعه می کزان بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
خطهاش نمودی آشکارا
چون سلسله های مشک سارا
هر سلسله ای ازان سلاسل
زنجیر نه هزار عاقل
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جای حمایلش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خواست
زو کرد جواب نامه درخواست
گفتا که جواب چون نویسم
بر چهره مگر به خون نویسم
از کاغذ و خامه ام تهی مشت
کاغذ ریگ است و خامه انگشت
قاصد به شتر نشست حالی
شد مرحله کوب آن حوالی
از هر طرفی به جهد بشتافت
شب را به یکی قبیله ره یافت
کار وی ازان قبیله شد راست
چون صبح علم کشید برخاست
شد بر ره آمدن عنان تاب
وآورد پی دبیری اسباب
لیلی چو ز مشکبوی نامه
شد غالیه بند جیب جامه
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برون شدن راست
با یک دو کنیز گام برداشت
چون کبک دری خرام برداشت
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه چشمه ساری
جو کرده بر آب سیمگون طشت
آبشخور تشنگان آن دشت
آمد به کنار چشمه و جست
از هر چه نه یار دست خود شست
بنشست ولی ز خود نه آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
تا بو که کسی ز ره درآید
از دست وی آن غرض برآید
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون شتر سواری