غم نخواهم خورد گر دنیا سرآید گو سرآی
مطربا خوش می زن و خوش می خور و خوش می سرای
عمر باقی چیست نقدالوقت را دریافتن
کس نخواهد ماند جاویدان درین فانی سرای
پای مردی تا به دست آری منه سر بر زمین
خیز حبل الله بگیر از چاه ظلمت بر سر آی
گر نداری باورم اینک گواهم عادل است
در کلام الله بیابی گر بخوانی چند جای
گر نمی خواهی که در ظلمت بمانی، بازگرد
از همه دیوانِ مردم چهره ی ابلیس رای
پیش از آن کت مالک قصّاب بگشاید ز هم
مُهره های پشت، مِهر از کیسه ی زر برگشای
آن که بر هم می فزاید زر به زرق و زور وظلم
گر تواند یک نفس در زندگانی گو فزای
ساقیا بر دست من نه جام شوق انگیز عشق
تا چنان گردم که پای از سر ندانم سر ز پای
پُر به من ده ساغری امشب که فردا در بهشت
ساغری پُر از شراب خاص بدهادت خدای
روح بی می بی صفا باشد ازین جا گفته اند
اهل حکمت جام می را صیقل ظلمت زدای
جام کی خسرو که می گویند می دانی که چیست
سینه ی مردان حق جامی بود گیتی نمای
در خراباتی که مردان اند با تو هرچه هست
از برون بگذار چون گفتند بسم الله درآی
دولت باقی ز فرّ سایه ی مردان طلب
نه ز پرّ استخوان پرورده ی مسکین همای
رمز با اربابِ معنی می رود اندیشه نیست
صدق می گویی نزاری حاسدت گو ژاژخای
دشمنم را گو دهل می زن که من بی هم دمی
دم نخواهم زد بدان گو باد پیماید چو نای