ای پیرِ سال خورده غمِ خود نمی خوری
رو خونِ رز مریز که بر خویش خون گری
بت در کنار داری و زنّار در میان
تا چون موحّدان نشوی از خودی بری
در ابتدا نه هم ز قیاسِ من و تو خاست
ترتیبِ بت پرستی و ترکیبِ بت گری
بود و نبود و رای و قیاس تو چیست بُت
زین جمله وا رهی اگر از خویش بگذری
این جا تو کیستی و من ای یار جمله اوست
پس چیست این که معترفم من تو منکری
توفیق بر نصیبهی فطرت مقدّرست
من بُردم آنِ خویش تو هم آنِ خود بری
گر یک طرف ز گوشه برقع برافکند
من ضامنم که بیش به خود باز بنگری
کورست عقل در رهِ عشّاق نه دلیل
خفّاش را رسد که کند دعویِ خوری
خطّ ِ یگانگی ندهندت نزاریا
تا لوحِ دل زحرف دویی پاک نستری
چون خاکِ راه معتکفِ کوی دوست باش
تا زیر پای نطعِ سماوات بسپری