هان کجایی که ز هجرانت قیامت برخاست
فتنه بنشان که دگر باره ملامت برخاست
بی تو برخاست قیامت ز وجودم آری
هر کجا عشقِ تو بنشست قیامت برخاست
منم آن عاشقِ بیچاره مسکین که مرا
حاصلِ عمر ز عشقِ تو ندامت بر خاست
گفتم از کویِ تو برخیزم و کنجی گیرم
دل چو بشنید به تشنیع و غرامت برخاست
هر دو ممکن نبود عشق و سلامت که شنید
کز درِ عشق فلانی به سلامت برخاست
عقل جزوی به نصیحت چه کنم کز پیشم
هر چه جز وی بُد و کلّی به تمامت برخاست
من که هرگز به ملامت نشوم با تو دگر
خود گرفتم همه عالم به ملامت برخاست
قامتم پست چرا شد پس اگر در رهِ عشق
سرو را از سرِ آزادی قامت برخاست
به کرم یک نفسی پیشِ نزاری بنشین
که نه آخر زجهان رسم کرامت برخاست