فراق اگر چه مرا می کشد به دردِ جدایی
خیالِ دوست تو باری درین میانه کجایی
که می رود که بگوید که گر میانِ من و تو
وفا و عهد درست است برشکسته چرایی
هزار بار به هم برزدی چو زلف پریشان
ممالکِ دل و جانم به زخمِ تیغِ جدایی
وصالِ زهره نه حدِّ چو من کسی ست ولیکن
سعادتست که از مشتری شده ست عطایی
تو آفتابی و من ذرّه و وجودِ ضعیفم
نمی نماید تا خویش را به من ننمایی
به دفع مال و منال از غمِ تو سیر نگردم
که جان برای تو دارم چه جای کرد و کیایی
نزاریا به درآی از خودی که سود ندارد
هزار بار اگر گرد کاینات برآیی
مگر معاینه مَن عَرفَ نَفسهُ بشناسی
وگرنه بابِ فَقَد عرفَ ربَّهُ نگشایی