بده به یار می خوش گوار شورانگیز
عقیق رنگ، معنبر نسیم، مشک آمیز
زمانه بر روش دور خویش می گردد
نه سازگاری او معتبر بود نه ستیز
گرت به دوست تقرب خوش آمد از خود دور
وگر به عشق تعلق کنی ز عقل گریز
شراب تلخ حرام است بی لب شیرین
حلال خواره ازین هر دو کی کند پرهیز
بلی جواب دهد گر کسی سؤال کند
ز استخوان بریزیده ی ملک پرویز
بیار خاک و در آن دیدهٔ مقلّد پاش
بیار آب و بر این سینهٔ پرآتش ریز
به خودپرست که می گوید از ره شفقت
که از سر هبل و لات درگذر برخیز
بخور که فردا آسان ترت بود ز امروز
اگر به تقدمه ادمان کنی در آتش تیز
ز پای خنب نزاری دگر مشو غایب
که حالیا به ازین نیست هیچ دست آویز