با تو پیوندست ما را از ازل
کی شود پیوندِ روحانی بدل
آدمیّت عاشقی ورزیدن است
هر چه می بینی دگر بل هم اضل
دابة الارض افتد و طیّ السما
در مکانِ عاشقان ناید خلل
از بخارِ پرتوِ خورشیدِ عشق
عقل را در دیده می افتد سبل
زان نمی میرند هرگز عاشقان
کزمصافِ عشق بگریزد اجل
عاشقان خود کشتگانِ مطلق اند
لاجرم حیّ اند و باقی لم یزل
ما سوی پوشانِ عشقِ مفردند
فارغ اند از زینت حور و حلل
خودپرست و دعویِ لاغیرله
هم مگر با نقدِ خود سازد جُعَل
چون ندارد طاقتِ خورشید بوم
میخورد حنظل که احسنت ای عسل
خام را ذوقی نباشد لاجرم
می شود لازم گریزش زین قبل
دور دورافتد درین ره مردِ کار
ز امتحان بیرون کم آید بی علل
جان سِپاری را بباید گر بزی
نازنینان را نباشد این محل
جوهرِ یاقوت دارد تاب و بس
در همه سنگی کند آتش عمل
تا کی از زلّت نزاری هوش دار
نیستی معذور مِن بعد از زلل
دعویِ سر پنجه با زور اوران
لاجرم بنشین خجل سر در بغل
هم تویی تو حجابِ راهِ توست
خودپرستی کم تر از لات و هبل