پیغام بلبلان بگلستان که می برد
و احوال درد من سوی درمان که می برد
یعقوب را ز مصر که می آورد پیام
یا زو خبر به یوسف کنعان که می برد
ما را خیال دوست بفریاد می رسد
ورنی شب فراق بپایان که می برد
مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه
چندین جفای خار مغیلان که می برد
گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم
از ما خبر بملک خراسان که می برد
از بلبلان بیدل شوریده آگهی
جز باد صبحدم بگلستان که می برد
گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت
یرغونگر بحضرت قا آن که می برد
در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی
جان ضعیف هست بجانان که می برد
خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو
پای ملخ بنزد سلیمان که می برد