زهی ! جمال ترا آفتاب کرده سجود
نیامدست نظیر تو از عدم بوجود
رخ تو کعبهٔ حسنست و در شریعت نیست
جز آنکه روی بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامی و مقصود در همه گیتی
دلی ندانم کو را تو نیستی مقصود
جمال حور تو داری و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشی و دلم
زعود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بریده باد بتیغ بلا زبان حسود!
زعاشقان چو منی نشد در زمین پیدا
زنیکوان چو تویی در جهان نشد موجود
ز من گزیدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم ، که پیشه من نیست جز وفا و طلب
تویی که عادت تو نیست جز جفا و صدود
جفا جزای و داد چون من کسی نبود
مکن ، که این نکند با ودود هیچ ودود
مرا قبول خداوند چون که حاصل شد
چه باک دارم اگر نزد تو شوم مرود
امیر عالم عادل ، کمال دین خدای
سپهر دانش و دین محمدت ، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سیاست او
چنان که آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعانی لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصی خیل او معقود
ز عنف و لطفش زاید همی سموم و نسیم
ز کین مهرش خیزد همی نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در اطایب دنیا بجود او مفتوح
ره مصایب گیتی برای او مسدود
گزیده حضرت والای او محط رجال
ستوده مجلس عالی او مقر وفود
حسام تشنهٔ او را بکارزار درون
ورید گردان گشتست یسهل یسرود (!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطای کف او ، که هست نامعدود
اگر کنند بمیزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طایر ایمان بفر او میمون
شدست طالع تقوی بجاه او مسعود
زمانه را بارادت او فساد و صلاح
ستاره را باشارت او هبوط و صعود
ایا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و یا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تویی بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تویی بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ایام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عمبر اشهب
خجل شود ز حریث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لوای عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصهٔ زمین ممدود
ز بهر تقویت حق ترا رضا و سخط
برای تربیت دین ترا قیام وقعود
نعیم را بریاض مواهب تو نزول
امید را بحیاض مکارم تو ورود
ببندگی جناب تو از دل صافی
زمانه داده مواثیق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روی بزرگواری و قدر
جلال تو ز قیاسات و جاه تو ز حدود
زبیم نیزهٔ دلدوز و تیر جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام یهود
غذا ز جود تو یابد نخورده شیر هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کنی گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کریم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دریده پاک جلود
همیشه تا که سپهرست رزق را منشا
همیشه تاکه خدایست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدی جز بعون تو مشدود
ز نایبات حریم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرهٔ المسجود
تفقه فقها در جهان طریقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدی تو غایت مقصود از عنایت حق
که بذل کرد درو بیش غایة المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود