علاء دولت خوارزمشاه دین پرور
که آفتاب جلالست و آسمان هنر
خدایگانی ، دریا دلی ، خداوندی
که هست گوهر دریای شرع پیغمبر
شده مسخر پیمان او شهور و سنین
شده متابع فرمان او قضا و قدر
بقا بدوست کرم را ، چو جسم را بروان
شرف بدوست خرد را، چو چشم را ببصر
بجنب قدر رفیعش ستاره را چه محل ؟
بپیش جاه عریضش زمانه را چه خطر؟
بخندد ار طرب مهر او همی خاتم
بنازد از شرف نام او همی منبر
نشاط مجلس او لعل کرده چهرهٔ گل
نهیب بخشش او زرد کرده چهرهٔ زر
نشانده لشکر او باد صولت خاقان
ببرده خنجر او آب دولت قیصر
خدایگانا ، امروز گرز تو کردست
همه مواطن اعدای شرع زیر و زبر
حذر ز تیغ تو خصم تو کی تواند کرد؟
چگونه کرد توان از قضای مرگ حذر ؟
کرم نگیرد هرگز نظام بی کف تو
عرض نیاید هرگز قوام بی جوهر
چو دور چرخ تویی اصل ناز و مایهٔ رنج
چو گشت دهر تویی عین نفع و صورت ضر
فرود قاعدهٔ قدر تو مدار فلک
میان دایرهٔ جاه تو مسیر قمر
ز بهر رزم تو غنچه بباغ چون پیکان
ز بهر بزم تو لاله براغ چون ساغر
علو قدر عدوی تویی خطر چو هبا
فروغ جاه حسود تویی بقا چو شرر
سپهر مهر ترا از سعادتست نجوم
درخت بخت ترا از سیادتست ثمر
جهان گشوده ثنای ترا چو تیر دهان
زمانه بسته رضای ترا چو نیزه کمر
بقهر خصم تو در سهم چرخ تیر و کمان
ز بهر عون تو در کف صبح تیغ و سپر
ز عدل تو حشر ظلم چون بر آتش موم
ز جود تو نفر آز چون در آب شکر
کشیده رأی تو در ساعد ظفر یاره
نهاده قدر تو بر تارک فلک افسر
هزار قاعده در نکتهای تو مدغم
هزار صاعقه در حملهای تو مضمر
ترا نخوانم نیک اختری نمونهٔ چرخ
که گردد اختر چرخ از هوایت نیک اختر
خدایگانا ، اقلیم ماوراء النهر
چو لاله کردی از تیغ همچو نیلوفر
تبارک الله ! ازان رزمگاه هایل تو
که داشت ساحت او هول عرصهٔ محشر
گشاده دست اجل از رخ فنا پرده
کشیده دست فنا بر رخ امل خنجر
ز گردد قبهٔ اخضر چو ساحت هامون
ز تیغ ساحت ساحت هامون چو قبهٔ اخضر
قبار موکب تو کرده چشم گردون تار
صهیل مرکب تو کرده گوش کیوان کر
ز هیبت تو شده قاهران همه عاجز
ز ضربت تو شده طاغیان همه مضطر
فکنده رمح تو ساعتی ازان مردم
ربوده تیغ تو در لحظه ای ازان لشکر
هزار جوشن و تن در میانهٔ جوشن
هزار مغفر و سر در میانهٔ مغفر
خدایگانا ، بر کشوری شدی غالب
که بود قسمت افراسیاب ازان کشور
همه نواحی او طرفگاه کینه و سوز
همه حوالی او خوفگاه فتنه و شر
چو عمر دهر زوالی بدو نگشته فراز
چو جرم چرخ فسادی برو نکرده گذر
گسسته شیر در اکناف او ز وحشت پی
فگنده مرغ بر اطراف او ز دهشت پر
بپیش روی درون صد هزار ناوک و شل
بزیر پای درون صد هزار وادی و جر
بگرد قلعه بصد شکل باره ای محکم
بپیش باره بصد نوعی خندقی منکر
گشاده گشت بتیغ تو قلعه ای ، که برو
ظفر نیافت کس از روزگار اسکندر
رسیده خندق او را بپشت ماهی قعر
گذشته بارهٔ او را ز برج ماهی سر
بحیله دیده ناظر جدا نداند کرد
بروج او و بروج فلک ز یکدیگر
بسطح او بر ، ز آسیب چنبر گردون
خمیده قد یلانش بگونهٔ چنبر
ز منجنیقش چون بر زمین فتادی سنگ
تو گفته ای که در افتاد چرخی از محور
چو ابر حصن و چو باران و برق تیر و حسام
علم چو قوس قزح ، بانگ کوس چون تندر
حصار خصم تو گفتی بهار بود و لیک
از آن بهار ترا شد شگفته باغ ظفر
خراب کردی آن قلعه در یکی ساعت
چنانکه شیر خداوند قلعهٔ خیبر
ز بیم تیغ تو مردان آن حصار همه
کشیده در سر مانندهٔ زنان معجر
وزان مبارزت تو مبشر دولت
فگنده در همه آفاق و شرق و غرب خبر
خدایگانا ، باز آمدی بمرکز عز
جهانت گشته مطیع و فلک شده چاکر
گرفته بیضهٔ ملک تو از دوام نشان
نموده صفحهٔ تیغ تو از نظام اثر
شعار را تو از چرخ تحفهای فلک
نثار فرق تو از ابر عقد های درر
فگنده در ره تو خاک مفرش دیبا
نشانده بر سر تو باد سودهٔ عنبر
اگر بسالی نزدیک شد که موکب تو
ز نقطهٔ شرف ملک رفت سوی سفر
تو آفتابی واز نقطهٔ حمل سالی
برد بسوی سفر قرص آفتاب حشر
اگر ملوک ز تیغت نهان شدند ، بلی
از آفتاب شوند اختران نهان یکسر
ترا بخلعت ، شاها ، چه مفخرت باشد؟
تو کعبه ای و بکعبه است جامه را مفخر
شد از جواد تو با قدر خلعت سلطان
کند مجاورت بحر قطره را گوهر
همیشه تا که فلک روشنست از خورشید
همیشه تا که چمن خرمست از عرعر
زمام دولت و ملت بدست جاه سپار
بساط حشمت و نعمت بپای قدر سپر
ز کردگار ترا باد بی غمی همراه
ز روزگار ترا باد خرمی همبر
فلک جناب ترا سال و مه شده بنده
ملک لوای ترا روز و شب شده چاکر
کشیده رفعت جاه تو بر ستاره علم
گرفته رتبت قدر تو بر سپهر مقر