آن شنیدی که از سر سوزی
گفت عیسی به همرهان روزی
زین جهان دل به طبع بردارید
مهر او جمله کینه انگارید
که جهان زودسیر و بد مهر است
همه خاری ست اگر چه گلچهراست
همه معشوقه ایست عاشق کش
عاشق او خرد ندارد و هش
دایه ای دان که هر که را پرورد
خون پرورده را بریخت و بخورد
تا جهان است کارش این بوده است
رسم و آیینش اینچنین بوده است
آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد
هر دو راکشت و تو بدو شده شاد
او به آزردنت چنین مایل
تو درو بسته دل زهی غافل !
دل منه بر جهان که آن نه نکوست
اوترا دشمن و تو او را دوست
گر بمانی در این جهان صد سال
بی غم و رنج جفت نعمت و مال ،
روزی آید که دلفگار شوی
خستهٔ زخم روزگار شوی
چیست نام جهان سرای مجاز
در سرای مجاز جای مساز
کار و بار جهانیان هوس است
وین همه طمطراق یک نفس است
من بر این کار و بار می خندم
دل در این روزگار چون بندم
چون ندانی که چند خواهی زیست
این همه طمطراق بیهده چیست ؟
از پی یک دو روزه عمر قصیر
چند هیزم کشی به قعر سعیر؟
زین جهانت بدان جهان سفرست
گذرت راست بر پل سقرست
غم این ره نمی خوری چه کنم ؟
هیمه با خود همی بری چه کنم ؟