اندرین شهر دلم سرو روانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست
نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس
کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست
دلبری هست که از حسن جهانی دارد
تو میانش نتوانی که ببینی لیکن
کمرش با تو بگوید که میانی دارد
دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت
عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد
مرده اند این همه مردم که توشان می بینی
زنده آنست که او همچو تو جانی دارد
چون ببازار هوس دست بسودایی برد
بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد
گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند
زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد
سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد