ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه