پایان
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد.
عمرت تا کی به خود پرستی گذرد،
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.
گردون نِگَری ز قدّ ِ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،
این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟
فردا علم نفاق طی خواهم کرد،
با موی سپید قصد می خواهم کرد،
چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.
خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛
با لاله رخی اگر نشستی، خوش باش؛
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمی آیی باز!