روزه از خیمه ما دوش همی شد بشتاب
عید فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روی بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روی متاب
چه شود گر برود گو برو و نیک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادی تن جوید او را چکنم
چو اسیران نتوان بست مر او را بطناب
عید بر ما می آسوده همی عرض کند
روزه مارا چو بخیلان بترحم دهد آب
گر همه روی جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه میکده از باده کنون بینی مست
مفتی شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پیوسته تبه کرد و بسوخت
ما و این عید گرامی بسماع و می ناب
بسر چنگ همی بر کشد ابریشم چنگ
بو که بازیرهمی راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر میر شوند
وز بر میر بیایند بر ما بشتاب
میر یوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکر آرای شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بیکی
خویشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقیقت نتوان یافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گوید تو گوش همی دار بدو
تا سخنها شنوی پاکتر از در خوشاب
سخن نیکوی ما و سخن او ز قیاس
همچنان باشد چون گرد بنزدیک سحاب
گر سخن گوید آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب
در رسیده است بعلم و برسیده بسخن
پیش بینیش به اندیشه زود اندر یاب
هر که گوید ملک عالم معلوم شود
کاندرین لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا یابد و بس
آنچه او یابد مخلوق ندیده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوی او باشد و نیست
بمیان هنر و بازوی او هیچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد یافت
آن بزرگی که همی یافت بمردی سهراب
برباید برضای ملک از چنگ ملوک
ملک دیرینه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نیست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نیکبختا که ملک ناصر دین بد کز وی
پسران خاست چنین پیشرو اندر هر باب
بچنین بار خدایان و بچونین خلفان
نام او زنده بود دایم تا روز حساب
تا همی زیر فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده این خانه خراب
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب
شادمان باد بدین عید و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان یافته بسیار ثواب