آن کیست کاندر آمد بازی کنان ازین در
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر
باز این چه رستخیزست این خود کجا درآمد
این را که ره نمودست از بهر فتنه ایدر
ای دوستان یکدل، دل باز شد ز دستم
از شغل باز ماندیم عاشق شدیم یکسر
من شیفته شدستم یا چون منند هر کس ؟
ترسم که هر کس از من عاشق تر و تبه تر
گر خصم نیست او را گوی از میانه بردم
وای ار کسی چو من را یاری بود برین فر
باری ازو بپرسم تا او مرا چه گوید
ای ماه نو کرایی خصم تو کیست بردر؟
تا عاشقی مساعد بی هیچ خصم جویی
گرهیچ رای داری مگزین کسی بمن بر
ور شوخ وار گوید درویش عاشقی تو
درویش کی بوم من، با خواجه توانگر
خواجه عمید سید بواحمد تمیمی
آن بی ریا عطا بخش آن بی بهانه مهتر
اندر شریف خویی با مشتری موافق
واندر بزرگواری باآسمان برابر
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دورا بدارد چون بیعت پیمبر
زو مردمی نباشد نادر که او همیشه
جز مردمی ندیده ست اندر تبار و گوهر
اصل بزرگ دارد، خوی شریف دارد
«ارجو» که تاقیامت زین هر دوان خورد بر
اهل ادب نهادند او را بطوع گردن
وز بهر فخر کردند آن لفظ نیکو ازبر
سحر حلال خواهی؟ رو لفظ خواجه بشنو
نقش بهار خواهی؟ رو روی خواجه بنگر
لفظی بدیع و موجز، چون رای خواجه محکم
خطی درست و نیکو، چون روی خواجه در خور
از رشک او دبیران انگشتها بدندان
او گاه در ببارد زانگشت خویش و گه زر
زری همی چکاند دری همی فشاند
کان در جهان بماند پاینده تا به محشر
گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست
زیرا که سیستانرا زیبد بخواجه مفخر
هر جایگه که باشی شکر و حدیث باشد
زان عادت ستوده زان سیرت چو شکر
بادشمن مخالف زانسان زید که مردم
با دوستان یکدل با مهربان برادر
از خشم او مخالف هرگز خبر نیابد
هر چند زیر خشمش باشد بلای منکر
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر
نادیده هیچکس را باور همی نیاید
من نیز تا ندیدم دل هم نکرد باور
پور امیر حاجب کو یافت کد خدایی
با صاحب بن عباد اندر کمال همبر
هر خسروی که او را چون تومشیر باشد
رای ترا متابع امر ترا مسخر
من بنده مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر
گر کمترآمدستم نزدیک تو بخدمت
آخر مرا ندیدی روزی بجای دیگر
تو مردمی کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم زکنگر
آزار داری از یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامد روزی زمانه تن در (؟)
روزی بدین درازی . . .
کز تو خطایی آمد و ان از تو بود منکر
مابا هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیدادکرد و بیشی زاغ سیه بر این در
تو تنگدل نگشتی با زاغ بد نکردی
بنشستی و ببردی خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
با زاغ در فتادی ناگه بدام اندر
از تو خطایی آمد وز ما خطایی آمد
شاید که هردو گشتیم اندر خطا برابر
از باغ زاغ گم شد آمد هزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
در زیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
با دوستان یکدل با مطربان چابک
بادلبران زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را
از کف دهند باده وز لب دهند شکر
جاوید شاد بادی، با خرمی زیادی
بر کف می مروق، در پیش یار دلبر
سال ومهت مبارک، روز و شبت مساعد
عیش تو خوش همیشه عیش عدو مکدر
با عیش و شادکامی باشی همیشه همدم
با بخت و کامرانی بادی همیشه همسر
آن کز تو شاد باشد گو سرخ می همی کش
وان کو نه شاد با تو گو خون دل همی خور