ای پسر گردل من کرد همی خواهی شاد
از پس باده مرا بوسه همی باید داد
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیر گاهیست که این رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حور نژاد
از کران آمدی و دل بربودی ز میان
هیچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردی بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خیره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه سیدابوبکر که دلشاد زیاد
خواجه سید ابوبکر حصیری که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علی بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گوید و ازعلم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد
اگر او هفت سخن با تو بگوید بمثل
زان ترا نکته برون آید بیش از هفتاد
سخنانش رابردیده همی نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فریاد
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسی نیز نخواهد استاد
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پیوسته که کسری به قباد
همه در کوشش آن باشد دایم که کند
کار ویران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرویز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
ای مبارک سخنی کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ بروید شمشاد
اندرین دولت صد غمگین دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد
تو کسانی را استاده ای آنگه که زبیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد
وقت کردار چنینی و چو آشفته شوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار تو را بر دین باشد بنیاد
مرد بیدین را از هییت تو هش برود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد
جاودان زی و همین رسم و همین عادت دار
خانه قرمطیانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آسای بشادی و ز ترکان بدیع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هرگز عیدی که بود بی تو خداوند مباد