دوش متواریک به وقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده ست خیمهٔ من
میغ و او در میان میغ قمر
زلف مشکین به روی بر پوشید
روی خود زیر کرد و زلف زبر
زلف او را به دست بگرفتم
زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی به باد بر، جم بود
گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی زمین به خود می گشت
زیر آن باد بیستون منظر
راست گفتی سپاه یاجوجند
که نه اندازه شان پدید و نه مر
راست گفتی همی به مجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
راست گفتی کسی به من بربیخت
نافهٔ مشک و بیضهٔ عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی به دستش اندر گشت
جام با رنگ شعلهٔ آذر