تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمه ای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار