خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرین موی شب ارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برون آمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نه گفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتی گرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگی کهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقی کز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمین لقا ما را به کشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهره یی بنما ازآنک
محشر آن روز است کز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابم کن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
می ببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصه این ماه رجب کز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیین کرد شاه دین پرست
آنکه چون ذات خرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاری کش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شب کردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بی خاک وخشت
ورنه کو آن گنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاک راه بوترابست این ملک کز رشک او
آسمان گوید همی یا لیتنی کنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکامل که هست
درمیان حق و باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورت اسماء حسنی معنی حسن المآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یوم الحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالک هر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگ پرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفه یی بی مهر او صورت نبندد در رحم
قطره یی بی امر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بی ولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بی رضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علی کرسیه ثم اناب
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفت دوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشم عاشق کور بود و چهر جانان در حجاب
نه توانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نه درنگم ممکنست و نه شتاب
عقل گوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشق گوید عقل بیگانه است آن سوتر شتاب
عقل گویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشق گویدگرم شدخشم بزن برخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ای که گویی حق به قرآن وصف او ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصف گویی بی شمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بی حساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدح کل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چون خرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنه کی گنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگ گل بوی گلاب
ذوق آ ن خواهی بنوش و طعم آن خواهی بچش
رنگ این خواهی ببین و بوی آن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق به ظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاش ترگویم رجوع لفظ ومعنی چون به دوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بی پرده تر خواهی بگویم باک نیست
اوست لفظ واوست معنی اوست فصل واوست باب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همه گفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرق کن افسانه را از وصف ای کامل نصاب
وصف آن باشدکزاو موصوف رابتوان شناخت
نه همی افسانه گفتن همچوکور از ماهتاب
وصف نور آنست کز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ای که سیرابی خدارا وصف آب ازمن مپرس
هل بجویم تشنه یی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بی نقاب
وینکه من گویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیده باشی شاهدی چون بارقیب آید به بزم
عشق غیرت پیشه هرساعت فتد درپیچ وتاب
مصلحت را صد هزار افسانه گوید با رقیب
خوابش آید خودز وصل دوست گردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهان کند فهم و جاهلان دیریاب
راه تنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیش ازینت حدگفتن نیست ورگویی خطاست
ختم کن اینجا سخن والله علم بالصواب