این خط بی خطا که به از نافهٔ ختاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاه روست
دارد بهای گوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیع که در شهربند او
لفظی که نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسروی که فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خط وط شعاعی به کف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکته سنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همه گویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس که ملتجی به تو شد پایه اش فزود
جز بحر و کان کشان کف راد تو ملتجاست
کاری مکن که جود تو برکس ستم کند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ شوی به دشمن و جنت شوی به دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بس گوهر ثمین که ز جود تو بی ثمن
بس در بی بهاکه ز بذل تو بی بهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامت گره گشود
غیر از دو زلف خوبان کانهم گره گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطه ای که سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس که با تو چون خط پرگار کج رود
سرش بادا رچه هی نیزا اقتضاست