الحمد که از موهبت ایزد داور
زد تکیه بر اورنگ حمل خسرو خاور
الماس فشان شد فلک از ژالهٔ بیضا
یاقوت نشان چمن از لالهٔ احمر
در دامن گل چنگ زده خار به خواری
زانگونه که درویش به دامان توانگر
در لاله وگل خلق خرامان شده چونانک
در آذر نمرود براهیم بن آزر
نرگس به جمال گل خیری شده خیره
زانگونه که بیمار کند میل مزعفر
لاله چو یکی حقهٔ بیجاده نمودار
در حقهٔ بیجاده نهان نافهٔ اذفر
گل گشته نهان در عقب شاخ شکوفه
چون شاهد دوشیزه یی اندر پس چادر
از بوی مل و رنگ گل و نکهت سنبل
مجلس همه پر غالیه و بسد و عنبر
وقتست که در روی در آید کرهٔ خاک
چون شاخ گل از نغمهٔ مرغان نواگر
از فر گل و لاله و نسرین و شقایق
چون روز به شب ساحت باغست منور
برکوه همی لالهٔ حمرا دمد از سنگ
زانگونه که از سنگ جهد شعلهٔ آذر
از لاله چمن تا سپری معدن مرجان
از ژاله دمن تا نگری مخزن گوهر
خار ار نبود گرم سخن چینی بلبل
در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر
از آب روان عکس گل و لاله پدیدار
زانگونه که عکس می گلرنگ ز ساغر
دل گر به بهاران شده خرم عجبی نیست
کاو نیز هم آخر بودن شکل صنوبر
پیریست جوانبخت که از بخت جوانش
کیهان کهن سال جوانی کند از سر
آن خال سیاهست بر اندام شقایق
یا هندوی شه مشک برآکنده به مجمر
گردی ز گذار سپهش خاک مطبق
موجی ز سحاب کرمش چرخ مدور
شیپور نظامش نه اگر صور سرافیل
خیزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر
ای گوهر تو واسطه عقد مناظم
ای دولت تو ماشطهٔ شرع پیمبر
گه زلزله از حزم تو بر پیکر الوند
گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر
گویی مه نوگشته زکوه احد آونگ
وقتی که حمایل شودش تیغ به پیکر
گردی که ز نعلین تو خیزد گه رفتار
در چشم خرد با دو جهانست برابر
چون تافته ماری شده ازکوه سراشیب
فتراک تو آویخته از زین تکاور
تنگست فراخای جهان بر تو به حدی
کت نیست تمایل به چپ و راست میسر
سیمرغ که بر قلهٔ قافست مطارش
گنجش ندهد لانهٔ عصفور و کبوتر
صفرت ز وجل خیزد از آنست که دینار
هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر
جز تیغ تو که چشمهٔ فتحست که دیده
ناری که شود جاری از آن چشمهٔ کوثر
باس تو نگهداشته ناموس خلایق
چندان که اگر سیرکنی در همه کشور
یک قابله اندرگه میلاد موالید
از شرم پسر را نکند فرق ز دختر
نیران غضب شعله کشد در دل دشمن
از صارم پولاد تو ای شاه دلاور
خاره است دل خصم تو و تیغ تو فولاد
از خاره و پولاد فروزان شود آذر
دریا شود از تفّ حسام تو چنان خشک
کز ساحت او بال ذبابی نشود تر
شاها ملکا دادگرا مُلک ستانا
ای بر ملکان از ملک العرش مظفر
امروز به بخت تو بود نازش اقلیم
امرو ز به تخت تو بود بالش کشور
امروز تویی چرخ خلافت را خورشید
امروز تویی بحر ریاست راگوهر
امروز تویی کز فزع چین جبینت
در روم نخسبد به شب از واهمه قیصر
امروز تویی کز غو شیپور نظامت
خوارزم خدا را نشود خواب میسر
امروز ز تو تخت مهی یافته زینت
امروز ز تو تاج شهی یافته زیور
امروز تویی آنکه ز شمشیر نزارت
بخت تو سمین گشت و بداندیش تو لاغر
امروز تویی آن مهین گنبدگردول
در جنب اقالیم تو گوییست محقر
فرداست که تاریک کند چون شب دیجور
گرد سپهت ساحت کشمیر و لهاور
فرداست که در روم به هر بوم ز بیمت
فریاد زن و مردکندگوش فلک کر
فرداست که شیپور تو از ساحت خوارزم
از یاد برد طنطنهٔ نوبت سنجر
فرداست که گیتی شودت جمله مسلم
فرداست که گیهان شودت جمله مسخر
ای شاه ترا موهبتی هست ز یزدان
کان موهبت از هر دو جهانست فزونتر
ناگفته هویداست ولی گفتنش اولی است
تا گوش مزین شود و کام معطر
صدریست قَدَر قدر که با جاه رفیعش
گردون به همه فر و جلالت نزند بر
نوک قلمش صید کند جمله جهان را
چون چنگل شاهین که کند صید کبوتر
در پیکر اقلیم تو جانیست مجسم
درکالبد ملک تو روحیست مصور
زیبدکه بدو فخر کنی بر همه شاهان
زانگونه که از همرهی خضر سکندر
تکرارکنم مدح تو شاها که مدیحت
قندست و همان به که شود قند مکرر
آنی تو که در روز و غا آتش خشمت
کاری کند از شعلهٔ کین با تن کافر
ک ز سهم تو بی پرسش یزدان به قیامت
از سوق سوی نارگریزد چو سمندر
زانرو که یقین داردکز فرط عنایت
در خلد ترا جای دهد ایزد داور
تا صفحه گردون به شب تار نماید
چون چهر من از ثابت و سیاره مجدر
خاک ه دمت باد چو روی من وگردون
پر آبله از بوسهٔ شاهان فلک فر