نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گر چه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر