بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار