قاضیی بنشاندند و می گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست
این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک باد تست
گفت اه چون حکم راند بی دلی
در میان آن دو عالم جاهلی
آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند
جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالم اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی
زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بی علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بیننده ای
چون طمع کردی ضریر و بنده ای
از هوا من خوی را وا کرده ام
لقمه های شهوتی کم خورده ام
چاشنی گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ