امام عالم و قطب جهان جمال الّدین
که شد ز خاطر تو منفجر زهاب سخن
جهان معنی روشن شود چو بدرخشد
ز صبح صادق انفاست آفتاب سخن
خرد بلب گزد انگشت پیش خامۀ تو
هرانگهی که رود نکته یی ز باب سخن
ز آب تیرۀ کلکت که قلزمی دگرست
همی پدید شود گوهر خوشاب سخن
سر سخنها در چنبر خطت زانست
که هست خامۀ تو مالک الرّقب سخن
بپای در فندش عقل از سر مستی
چو ساقی قلمت در دهد شراب سخن
خرد بچشم تعجّی به سوی او نگرد
چو کلک تو کند از مشک تر نقاب سخن
سخن بکنه معالی تو چو می نرسد
بخیره خیر چرا می دهم عذاب سخن؟
سخن چگونه فرستم بنزد تو که کند
عطارد از سر کلک تو اجتذاب سخن؟
ز صد یکی نپسندد برای مدحت تو
خرد که پیشۀ او هست انتخاب سخن
تری شعر من از غایت لطافت نیست
که بیشتر ز خوی خجلتست آب سخن
اسیر دهشت این حضرتست طبع رهی
نشان آن بتوان دید از اظطراب سخن
سخن به هیچ حساب ارچه در نمی آید
نه هر چه گفته شود باشد از حساب سخن
همی نیارم کآرم سخن بحضرت تو
ولیک لطف تو میآورد مرا بسخن
عروس خاطر من مهر کرد بر تو حلال
که استماع تو خود بس بود ثواب سخن
جواب شعر، قبول از تو چشم می دارم
صدا بود که فرستد سخن جواب خن
درازتر زین با تو مرا سخنها بود
اگر نه بیم ملالت شدی حجاب سخن