دلم به چشم تو آمد به دودمان سیاه
حذر نکرد همانا ز خان و مان سیاه
ز قید زلف تو پرهیز می کند دل من
چنانکه مار گزیده ز ریسمان سیاه
زبان برید قلم راز من هویدا کرد
سرش بریده که در من کشد زبان سیاه
فغان که صومعه گیران دورنگ و زّراقند
به درعه های سفید و به طیلسان سیاه
شبی دراز به باید که من بپردازم
شکایت سر زلف تو با شبان سیاه
چو خط سبز تو بگرفت طرف چشمه نوش
خضر به آب حیات امد از مکان سیاه
نشان خال تو بر دل نگاشت ابن حسام
که هرگزش مرواد از دل آن نشان سیاه