از آن پس چو روز دهم بود خواست
خورش آرزو کرد و بنشست راست
بخورد اندکی وز خورش بازماند
سبک سام را با نریمان بخواند
چنین گفت کز بهر زخمم زمان
گشاید کنون مرگ تیر از کمان
بوید از پی جان غمگین من
یک امروز هردو به بالین من
مگر کِم روان چون هراسان شود
به روی شما مرگم آسان شود
بگفت این و از دیده آب دریغ
ببارید چون ژاله بارد ز میغ
دَمش هر زمان گشت کوتاه تر
دلش زان دگر گیتی آگاه تر
به لب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت
جهان را جهاندار و یزدان توی
برآرندهٔ چرخ گردان توی
زمین و زمان کردهٔ تست راست
برآن و براین پادشایی تراست
همه پادشاهان به تو زنده اند
توی پادشه دیگران بنده اند
به تو هم به پیغمبران تو پاک
گوایی دهم ترسم از تست و باک
پشیمانم از هرچه کردم گناه
ببخشای و نزد خودم ده پناه
چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد
گرفتند زاری بزرگان و خرد
از ایوان به کیوان برآمد خروش
زبرزن فغان خاست و ز شهر جوش
بر آن خانه پاک آتش اندر زدند
همه کاخ و گلشن به هم برزدند
دل و جان هرکس چنان غم گرفت
که ماهی به دریاب ماتم گرفت
هوا زاشک مرغان پر از ژاله شد
کُه از بانگ نخچیر پرناله شد
همان روز بگرفت نیز آفتاب
نمود ابر از آن پی به باران شتاب
به هر گوشه ای گریه ای خاسته
به هر خانه ای شیون آراسته
زنان رخ زنان بانگ و زاری کنان
کُنان مویه و موی مشکین کنان
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار
بزرگان همه در سیاه و کبود
ز دو دیده ابر از دورخ کرده رود
سرشک همه لعل و، رخسار زرد
بر از زخم نیلی و، لب لاجورد
بریده دُم اسپ بیش از هزار
نگون کرده زین و آلت کارزار
ز خون پشت صندوق پیلان بنفش
شکسته تبیره، دریده درفش
عقابان و بازان رها کرده پاک
بر یوز و پیلان پُر از گرد و خاک
در ایوانش بردند بر تخت زر
بپوشیده خفتان و بسته کمر
یکی گرز بر کتف و تیغ آخته
درفشش فراز سر افراخته
به برگستوان باره پیشش بپای
برو هرکسی گشته زاری فزای
همی گفت سام ای یل سرفراز
برفتی چنان کت نبینیم باز
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آمدت کاستی
نبود از تو نزدیکتر کس دگر
کنون از توام نیست کس دورتر
به تو شادتر من بُدم زانجمن
کسی نیست غمگین تر اکنون ز من
ببستی دَرِ بار چون بر سپاه
شدی سوی آن برترین جایگاه
همانا که در خواب خوش رفته ای
چه خوابی که تا جاودان خته ای
نریمان همی گفت زار ای دلیر
کجات آن دل و زور و بازوی چیر
کات آن سواری وصف ساختن
کجات آن به هر کشوری تاختن
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجت بینباشت بگذاشتی
همه کشورت کز تو آباد شد
به باد پسین دست با باد شد
کهان سوی فرمانت دارند چشم
چبودت که با ما به جنگی و خشم
نه در بزم دینار باری همی
نه در رزم خنجر گزاری همی
نمودی به هر کشور آیین خویش
کشیدی ز هر دشمنی کین خویش
کنون باز رزم از چه آراستی
که اسپ و سلیح و کمر خواستی
به هند ار به چین بُرد خواهی سپاه
که بر مه کشیدی درفش سیاه
بُدی از دل و دست دریا و میغ
یکی مشت خاکی کنون ای دریغ
دریغا تهی از تو زابلستان
دریغا جهان بی تو کشور ستان
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجت همه باد گشت
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به سوکت سی کرد چهر
کس از مرگ نرسد به مردیّ و فر
کجا تو نرستی به چندین هنر
چو شیون از اندازه بگذاشتند
پس انگاهش از تخت برداشتند
به مشک و گلابش بشستند پاک
سپردندش اندر ستودان به خاک
ببسند ار آن پس برش راه بار
نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار
چنینست گیتی ز نزدیک و دور
گهی سوگ و ماتم گهی بزم و سور
به کردار دریاست کز وی به چنگ
یکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگ
سرانجام از او ایمنی نیست روی
که هر کش پرستد بمیرد در اوی
چو پایی تو ای پیر مانده شگفت
که بارت شد و کاروان برگرفت
به پیری چرا گشت آز تو بیش
چوانان نگر چند رفند پیش
ترا آنکه شد گوش دارد همی
وزاو دل ترا یاد نارد همی
چو همراه شد، توشه ساز و مییست
که دورست ره وز شدن چاره نیست
درین ره مدان توشه و بار نیک
به از دانش نیک و کردار نیک
از این گیتی ار پاک و دانا شوی
به هر گامی آنجا توانا شوی
که نادان بد آنجای خوارست و زشت
شه آنجاست درویش نیکو سرشت
به دانایی این ره به جایی بری
به بی دانشی هیچ ره نسپری