ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بی مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته ای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستی کمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن را به یک ذره خطر
آن که او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چاره گر
حیله هاشان کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چاره هاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت گوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون شب شد بر او از آیت شبرنگ تو
آن شبی کاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعه ها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بی رنج گنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آن که در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آن که او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وان که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست گویی گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پی آن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوا لبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدره های زر سرخ
تخته های جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر به کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر