همی ریزی به بازی خون یاران
چنین باشد سزایی دوستداران؟
به خون بیدلان خوردن مکن خوی
که کس را نآید این شربت گواران
من رسوا و هر سو خنده خلق
چو مستی در میان هوشیاران
برای صبح پیروزی که بی تست
حیات من چو شام سوکواران
تنم پرورده شد در خون دیده
چنان کز می سفال باده خواران
نگویم درد خود با کس کز این راز
نگنجد در دل نااستواران
منم سرگشته زیر پای خوبان
چو گوی افتاده در پیش سواران
شکاری را ز تیر ترک روزی ست
مرا از ناوک مردم شکاران
چه خوش می نالد اندر عشق خسرو
چو بلبل در قفس وقت بهاران