نازکیی که دیده ام آن رخ همچو لاله را
سوزم و بر نیاورم پیش وی آه و ناله را
تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک
ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را
عقل نماند در سری، صبر نماند در دلی
برگل و لاله کس چنین کژ ننهد کلاله را
سوخته رخت اگر سوی چمن گذر کند
در دل خود گمان برد شعله گرم لاله را
بوسه اگر همی دهی، بر لب خود حواله کن
رشوت تست جان من از پی این حواله را
من به نظاره ای خوشم، وصل چه حد من بود
حوصله مگس مدان کو بخورد نواله را
دل خط و وام دادمت، هوش و خرد سپردمت
جانست هنوز دادنی، پاره مکن قباله را
تو ز پیاله می خوری من همه خون که دمبدم
حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را
دل که فسرده تر بود هم به گدازش آورد
ناله خسروش چنان کاتش تیز ژاله را