دیده با تو چو هم نظر گردد
ناوک فتنه را سپر گردد
هر که از درد عشق بی خبر است
چون ترا دید با خبر گردد
زلف روزی که بر رخت گذرد
سایه از چاشت بیشتر گردد
تا خیالت درون خانه بود
صبر می کن، برون در گردد
کیمیایی ست آتش عشقت
که ازان روی بنده زر گردد
قصه من دراز شد ز غمت
ور بگویم، درازتر گردد
می خورم غم به یادت، اما زهر
کی به یاد شکرشکر گردد
من ز برگشتن تو می میرم
زان نمیرم که عمر برگردد
خسرو از کاهش تو شد نی خشک
بوسه ای ده که نیشکر گردد