ای از مژه تو رخنه در جانها
وی درد تو کیمیای درمانها
بادی که ز کوی تو همی آید
می جنبد و می برد ز ما جانها
تو جیب گشاده در خرامیدن
دست همه خلق در گریبانها
آن زیستنی که داشتی با من
میرم اگر آیدم به دل زانها
جز مهرگیا ز خاک برناید
جایی که زنم ز دیده بارانها
در بادیه فراق جان دادم
چون تشنه که مرد در بیابانها
خون ریز ز خسرو، ار میی ندهی
این کن، اگر نمی کنی آنها