روز عیش و طرب و بستانست
روز بازار گل و ریحانست
تودهٔ خاک عبیر آمیزست
دامن باد عبیر افشانست
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آزدهٔ سوهانست
لاله بر شاخ زمرد به مثل
قدحی از شبه و مرجانست
تا کشیده است صبا خنجر بید
روی گلزار پر از پیکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر
با چمن شان به جدل پیمانست
میل اطفال نبات از پی قوت
سوی گردون به طبیعت زانست
که کنون ابر دهد روزیشان
هر کرا نفس نباتی جانست
باز در پردهٔ الوان بلبل
مطرب بزمگه بستانست
کز پی تهنیت نوروزی
باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع
غرقه اندر گهر الوانست
چهرهٔ باغ ز نقاش بهار
به نکویی چو نگارستانست
ابر آبستن دریست گران
وز گرانیش گهر ارزانست
به کف خواجهٔ ما ماند راست
نی که آن دعوی و این برهانست
مضمر اندر کف این دینارست
مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت این سبب استغناست
کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه به و دشوارست
جود این دم به دم و آسانست
گرچه پیدا نکنم کان کف کیست
کس ندانم که برو پنهانست
کف دستیست که بر نامهٔ رزق
نام او تا به ابد عنوانست
مجد دین بوالحسن عمرانی
که نظیر پسر عمرانست
آنکه در معرکهٔ سحر بیان
قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست
پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند
که برو اوج زحل تاوانست
ابر با دست جوادش داند
که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدا صد اقبالست
سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثهٔ گردون را
سایهٔ حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات ولیش
خار عقرب چو گل میزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمهٔ زهره شل کیوانست
نفخ صورست صریر قلمش
نفخ صوری نه که در قرآنست
کان نشوری دهد آنرا که تنش
بر سر کوی اجل قربانست
وین حیاتی دهد آنرا که دلش
کشتهٔ حادثهٔ دورانست
ای تمامی که پس از ذات خدای
جز کمال تو همه نقصانست
تیر دیوان ترا مستوفی
چرخ عمال ترا دیوانست
زهره در مجلس تو خنیاگر
ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجیرست
جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوی
نایب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذری کل وجود
جور عبدالملک مروانست
شیر با باس تو بی چنگالست
گرگ با عدل تو بی دندانست
آن نه شیر است کنون روباهست
وین نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمی که درو شیر فلک
همه پوشیده و او عریانست
قلم تست که چون کلک قضا
ایمن از شبهت و از طغیانست
از پی خدمت تو گوی فلک
نه به صورت به صفت چوگانست
در بر سایهٔ تو ذات عدوت
نه به معنی به صور انسانست
در سرای امل از جود کفت
سفره در سفره و خوان در خوانست
زآتش غیرت خوان تو مقیم
بر فلک ثور و حمل بریانست
هرچه در مدح تو گویند رواست
جز تو ، وان لم یزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزویرست
شغل جز طاعت تو عصیانست
رمزی از نطق تو صد تالیف است
سطری از خط تو صد دیوانست
پس مقالات من و مجلس تو
راست چون زیره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند
من کیم ور به مثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک
عقل در ماهیتش حیرانست
از تو آن مایه بداند خردم
که ترا جز به تو نتوان دانست
ای جوادی که دل و دست ترا
صحن دریا و انامل کانست
روز نوروز و می اندر خم و ما
همه هشیار، نه از حرمانست
کس دگرباره درین دم نرسد
پس بخور گرچه مه شعبانست
به خدای ار به حقیقت نگری
مه شعبان و صفر یکسانست
همه بگذار کدامین گنه است
که فزون از کرم یزدانست
تا که نه دایرهٔ گردون را
حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزی
زانکه آباد جهان ویرانست
از بد چار و نهت باد پناه
آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاویدان باد
تا ابد مدت جاویدانست