زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمی خواهد، هم خوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غم خوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بی یار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بی خار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش می رنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمی داند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بی کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل می گریم و می گویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب