نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلی که ندارد
به باد هرزه دوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطره که گوهر دمانده است تأمل
محیط خفته در آغوش ساحلی که ندارد
بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشانده ست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن
همین شکستن رنگ است مشکلی که ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاه کریمان
زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونی که نیست در رک بسمل
چه بست وهم به دامان قاتلی که ندارد
در این رباط کهن خواب ناز برده جهان را
به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را
مپوش چشم ز لیلی به محملی که ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان به خود طرف است از مقابلی که ندارد
نفس گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
به خلوتی که ندیده است و محفلی که ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا
چها نمی کشد این بیدل از دلی که ندارد