دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها می کند یکبار سرد
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم
چون سر بی مغز زاهد ذر ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان
چاره گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست
شعله ها را شمع کافوری کند دشوار سرد
با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار
پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد
بی تکلف با نفس روزی دو باید ساختن
دل هواخواه و نسیمی دارد این گلزار سرد
تا شود هستی گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالین می شود بسیار سرد
یأس پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد
ناله ای کردم که گردید آتش کهسار سرد
در جوانی به که باشی هم سلوک آفتاب
تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد
بی رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار
جنس می خواهد لحاف آندم که شد بازار سرد
گرم ناگردیده مژگان آفتابی می رسد
خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد
بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت
آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد