کیست کز راه تو چون خاشاک بردارد مرا
شعله جاروبی کند تا پاک بردارد مرا
شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفته ام
تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا
ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم
خون نخجیرم ، چسان فتراک بردارد مرا
هستی ام عهدی به نقش سجدهٔ او بسته ست
خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا
صد فلک ریزد غبار دامن افشانده ام
یک شررگر شعلهٔ ادراک بردارد مرا
صبح بی سرمایه ای احرام از خود رفتنم
کوگریبان تا به دوش چاک بردارد مرا
بار اسباب گرانجانی ست سر تا پای من
کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا
پیکرم گردد غبار یأس و برخیزد ز خاک
به که دست منت افلاک بردارد مرا
نشئه ای از درد مخموری به خاک افتاده ام
شوق می خواهم به دست تاک بردارد مرا
گرد من بیدل هوای عرصه گاه نیستی ست
از تپیدن هرکه گردد خاک بردارد مرا