به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون به عمر خضر زنم که نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفس که زجوهرم ته پر می کشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه خرامی ام
مگرم تأمل نقش پا مژه ای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔ گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیث کین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبله های پا غم انفعال گهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقه ای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه ای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بی نمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته ام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد