کی به آسانی دم آبم میسر می شود
دل به صد خون می گدازم تا لبی تر می شود
گر به این کلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر می شود
سنگ را هم می توان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر می شود
بی کمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر می شود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیض کیمیا زر می شود
نیست بی القای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور می شود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر می شود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر می شود
شبنم اشکم عرق گل کرده ام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور می شود
بسکه شرم خودنمایی آب می سازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور می شود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر می لرزد بر آن موجی که گوهر می شود
بیدل از بی دستگاهی سر به گردون سوده ایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر می شود