شخص معدومی ، به پیش وهم خود موجود باش
ای شرار سنگ ازآن عالم که نتوان بود باش
رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست
صفحهٔ آیینه ای داری خیال اندود باش
سالی و ماهی نمی خواهد رم برق نفس
در خیالت مدت موهوم گو معدود باش
در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت
گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش
جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست
ای امل جولاه فطرت محو تار و پود باش
پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی
گر سجودآموز خود گردیده ای مسجود باش
مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع کن
یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش
سنگ هم بی انتقامی نیست در میزان عدل
بت شکستی مستعد آتش نمرود باش
هر چه از خود می دهی بر باد بی ایثار نیست
خاک اگر گردی همان برآستان جود باش
شکوهٔ درد رسایی را نمی باشد علاج
گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی دود باش
خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ
بر در دل حلقه زن گو شش جهت مسدود باش