مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان می کنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن می کند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمع کن دل آتش افتاده ست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمه واری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا می کنیم اما
هنوز از بی نیازی بیضه نشکسته ست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون می خندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف می کشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت می کند کورش
سراغ گرد تحقیقی نمی باشد درین وادی
سیاهی می کند خورشید هم من دیدم از دورش
نمی دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر می جوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالم کم نمی گردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوری که مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیری کم کم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بسته ام بر بوی کافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی است گر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعون گیر و خواه منصورش
دگر مژگان گشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنی هاست روشن چون نقط از چشم بی نورش